زنگ انشاء
چقدر دلم برای آن روزهایی که بعد از عید با غر زدن آمادهی رفتن به مدرسه میشدیم تنگ شده،شما چطور؟
امروز 15فروردین ساعت7صبح با غر زدنهای برادرام که برای رفتن به مدرسه آماده میشدن بیدار شدم که مامانم داشت التماسشون میکرد صبحونه بخورن ولی اونا دلشون میخواست بخوابن انگار داشتن واسه مامان بیچارمون میرفتن مدرسه که اونطور قهرو تهر میکردن یهو وسط این همه سروصدا که این دوتا آقا راه انداخته بودن یاد خودم افتادم که من هم دست کمی از اونا نداشتم
اما بدتر از همه یاد سال86 افتادم اون موقع من دوم راهنمایی بودم شب اون روز که باید فردا راهی مدرسه میشدم یعنی فردای سیزدهم روزی بود که ساعت دوم انشاء داشتیم و قرار بود انشاء درمورد اینکه عید را چگونه گذراندید بنویسیم و من با خستگی شروع به نوشتن کردم خوب به خاطر دارم که برای توصیف عیدم قشنگترین جاهایش را گلچین میکردم و با کمترین فشار به مغزم و در کمتر از چند دقیقه یک انشاء پروپیمون نوشتم از جاهایی که رفته بودیم،از آن اسکناسهای تا نخورده که وقتی میگرفتیم ذوق مرگ میشدیم سریع در ذهنمون شروع به حساب و کتاب میکردم که خوب حالا چقدر عیدی جمع کردم.آخه جالب اینجاست که ما واسه اون تخم مرغ رنگیها هم چشمامون برق میزد(یادش بخیر!)
و من امسال این برق چشمها و ذوق کردنها رو تو چشمای بچههای فامیل وقتی بابام دست به جیب میشد رو دیدم و چقدر به حالشون غبطه خوردمو حسادت کردم تو دلم گفتم کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدم!!!
اما امروز صبح گفتم شاید باید خداروشکر کنم که دیگر زنگ انشاء نیست و من مجبور نیستم بنویسم وگرنه باید از چی میگفتم؟!
از این همه هیاهوی بزرگترها که معلوم نیست چی میخوان یا از این همه تشریفات که باعث شده خونمونو تو شیشه بگیرن باید مراقب هرگونه حرف و حرکت باشیم که به کسی برنخوره(هرچند ناخواسته)
چقدر از بزرگ شدنم پشیمونم!!!
خدایا فقط یه درد دل بود وگرنه ما از دست بندههات یه کمی دلخوریم.
خدایا دادهها و ندادههات را شکر میگوییم!!!